پیرزن، زنبیلِ تورتور قرمزش به دستش و چادر سفید گل داری به دندون کشیده بود. سبزیِ ِآش و ریحون و تره، نون سنگک، مشتی جو، زینت زنبیل بی بی بود. کوچه پس کوچه هارو یک به یک، گم میشد وهن هن کنان پیدا میشد. وارد کوچه که شد، تکیه زد به دیوار خشتی ِ مش باقر و چادرش رو جلو کشید، نفسش رو تازه کرد.
توپ فوتبال تو کوچه، اونقدر این پا و اون پا شد که بچهها، فراموش کردن بی بی جون، خسته شده، کمک می خواد. پیرزن، گلدون شمعدونی ِ رو ایوون ِ مش باقر و که نوهی دخترش طیبه، آب میپاشید، نگاهی کرد و زنبیل رو تو دستای لرزونش جا بجا کرد و پشت به توپ، از زیر ایوون شمعدونی گذشت.
کلاغ، رو شاخهی نارون ِ حیاط بی بی جون، غارغار میکرد وقتی بی بی، برگهای زرد و زار تک درخت رو از آب حوض جدا میکرد. انگاری نور، چشای ماهیهای حوض رو میزد، بس که اینور و اونور پریدند. شایدم ذوق می زدن، نور آفتاب زر ناب بود واسشون.
آب و جاروی حیاط تموم که شد، بوی حیات گرفت بی بی. انگاری روح بی بی آب و جارو شده بود.
پاندول ساعت دیواری، خسته از کار افتاده بود. بی بی جون، عقربه بزرگه رو کشید رو عقربه کوچیک. ساعت ِ جونی گرفت. دینگ و دانگش هوا رفت. فکر میکرد خیلی مهم ِ، ولی نه. مهم نبود، واسه بی بی، یه ساعت ـ با روز قبل ـ با ماه قبل، فرقی نداشت.
پیرزن بود و یه مشت خاطره، پر از غبار. بی وفا بود حاج حسین، قلیونش رو که چاق میکرد بی بی، پیرمرد پُکی میزد و با خنده میگفت : " قول میدم بعد تو، زن دیگه نگیرم. شب هفتت نشده دق میکنم " روزگار وفا نکرد، حاج حسین، هفت سال ِ پیش ترک دنیا کرد و رفت. دخترش عروس شد و پسرا دوماد شدن.
پیرزن، خاک آینه رو گرفت. حلقه اشکی قل خورد و رو چارقدش چکید.
حسن و کریم آتیش بودند، وقتی به هم می افتادن. کریم پسر بزرگِ حاج حسین، بعد سه تا بچه که مرده دنیا اومدن، دنیا اومد. حاج حسین، یک هفته تموم سر چارسو نقل و شیرینی پخش میکرد. بعد اون کبری بود و یک سال بعدش هم حسن. بی بی جون گیس کبری رو میبافت، حاج حسین پینه به دمپایی کریم میزد. حسنم چوب لای پاش میگرفت، حیاط رو جفت پا میرفت. تو خیالش اسب سفید بال دارو سوار بود و دختر شاهِ پریون منتظرش. وای به حال بچههای تو کوچه اگه چپ نگاه می کردن به حسن، چشم و چال همشون کبود میشد. کبری، مونس و تنها همدم بی بی بود. گاه گداری کمک بی بی میکرد، بعضی وقتا بغض میکرد، کنار حوض قنبرک میزد. بی بی جون، فقط همین نازدونه رو داشت. کنار کبری مینشست، موهاشو شونه میزد. سرش رو بالین میگرفت، تنش رو آغوش میکشید.
پیرزن، کنار پنجره خاطرات و ورق میزد. همه جا بوی خاطرات کاه گلی گذشته بود. از شب جیغ زایمان بچهها تا شب ساز و دهل، تا شب فراق یار. حسن و کریم دوماد شدن، کبری رفت خونهی بخت، مثل تموم دخترا و پسرا.
قبل ِ فوت حاج حسین، برو بیایی بود تو خونه. حاج حسین هندونهی درشت سبز و پرت میکرد تو حوض آب، سر شب وقتی بچهها و نوهها خندون می اومدن، بی بی، کارد و میزد به هندونه، چاک میخورد تا آخر و سرخیش، سکوت رو به قهقهه بدل میکرد. نوهها شتری دوس داشتن و کنار حوض، دونه هاشو می ریختن واسه ماهیها.
بوی قورمه سبزی و فسنجون ِ بی بی تا هفت تا کوچه، دل هر رهگذر رو میبرد.
حاج حسین، قلیونش رو چاق میکرد، کار و بار بچهها رو پرس و جو میکرد. نکنه کم و کسری داشته باشن. خدائیش از جونش هم، دریغ نداشت. وای اگه دوماد و عروسا، گلهای داشتن از بچهها، گُر میگرفت مثل آتیش. چپ اگه نگاه میکرد به بچهها، زهرشون میترکید. اما، استغفرالله میگفت، خشمش رو با دو سه پک، فرو میبرد. چه روزهایی ... چه شبایی ... حرمتی بود، عزتی بود.
پیرزن آهی کشید. کاش حاج حسین نمرده بود. وقتی رفت، شوکتی رفت، عزتی رفت. معرفت و حرمت و غیرتی رفت.
قالی ِ گل دار ِ قرمز ِ کاشونی، آینه شمعدون ِ قاب نقره کوب، رادیوی برق و باطری ِ جعبهای، ساعت شماته دار ِ دیواری با یه مشت خرت و پرت، زینت خونهی بی بی بود که هر روز بی بی جون، با نوازش پارچه، گردشون رو میگرفت.
تنگ غروب روبروی آینه آروم میگرفت. عقدههای دلش و خالی میکرد. داد میزد سر خودش، گله میکرد از بچهها. از کریم که چهار ماه پیش تماس گرفت : بی بی جون، منو ببخش، بدجوری گرفتارم. کم و کسری نداری، قربونت، از راه دور می بوسمت.
حسنم، صاف تو چشای مادرش زل زده بود، یک سال پیش که ننه، تو زندگیم دخالت بی جا میکنی، عطیه خوش نداره. کبری هم هر وقت با شوهرش دعوا کنه، سرو کلهاش پیدا می شه. زار میز نه، آقا رضا اینجوری کرد. نفرین می کنه، آقا رضا اونجوری کرد. بی بی جون بعد چند وقت تنهایی، دلش می خواد یکی بیاد درد خودش رو گوش کنه، کبری میاد درد رو درداش میذاره. آینه، آروم و صبور درد و اشک بی بی رو گوش میکنه.
بانگ اذون، حال بی بی رو جا می یاره. بی بی سجادهشو پهن می کنه. رو به قبله ـ با خدا ـ گل می گه و گل میشنوه.
کلاغ ِ رو شاخهی نارون حیاط غارغار میکرد. برگهای زرد و زار تک درخت، حوض آب رو پوشونده بود. پاندول ساعت شماته دار دیواری، بی دانگ و دینگ وایستاده بود.
تنگ غروب بود ولیکن ... روبروی آینه شمعدون نقره کوب، کسی نبود. کسی نبود ... کسی نبود.
سید جواد قریشی
پایان 1387